دستش را از بدن جدا کردند .خندید .سبب پرسیدند .گفت :«دست آدم بسته جدا کردن آسان است . مرد آن است که دست صفات قطع کند .» پاهایش بریدند .تبسمی کرد و گفت : «بدین پای سفرخاک می کردم . قدمی دیگر دارم و هم اکنون و در یک دم سفر دو عالم کند .اگر توانید آن قدم ببرید .» پس دو دست بریده ی خون آلود بر روی بمالید و ساعد را خون آلود کرد .گفتند چرا کردی؟ گفت : «خون از من بسیار رفت . دانم که رویم زرد شده است .شما پندارید که زردی روی من از ترس است .خون در روی مالیدم تا نزد شما سرخ روی باشم که گلگونه ی مردان خون ایشان است.» گفتند چرا ساعد را آلودی گفت : «وضو ساختم که در عشق دو رکعت است که وضوی آن جز به خون نباشد .» پس چشمهایش برکندند و زبانش بریدند و سنگسارش کردند و نماز شام بود که سرش بریدند و باز سنگسارش کردند در حالی که از یک یک اندام او آواز «اناالحق» می آمد.
نقل است که درویشی در این میان از او پرسید که «عشق چیست ؟» گفت : «امروز بینی و فردا و پس فردا»
آن روز بکشتند . دیگر روز بسوختندش و روز سوم بر بادش دادند .
[تذکرة الاولیا، عطار نیشابوری]
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 comments: Responses to “ ”