جوانحرص
در ایام دههی فجر چند مصاحبه با سران نظام گرفتیم؛ بعضی در استودیو و بعضی نزد مهمانان برنامه. یکی هم با آیتالله محمد یزدی. برای ضبط این مصاحبه به قم سفر کردیم. ما را به زیرزمینی بردند و مدتکی معطل شدیم تا بالاخره حضرت آیتالله آمد و نشست و گفت و برخاست. وقتی آمد – درستتر بگویم آوردندش – راه رفتن برایش سخت بود، هر قدم برایش درد جسمی داشت. چشمهایش بیفروغ بود و نگاهش نیز بهتر از خود چشمها نبود.
قبل از آمدن حضرت آیتاللهی، در همآن زمان معطلی که کوتاه هم نبود، در آن زیرزمین – که درش کسی به کسی نبود – دنبال یک لیوان چایی میگشتم. هیهات که یک قطرهاش هم فراچنگ نمیآمد. شروع کردم به غر زدن که چه مهماننواز اند این جماعت که یک لیوان چایی هم دریغ میکنند. شیخ جوان باریکی همآن گوشهها بود و شنید و خجل شد و عذر خواست و گفت الآن میگویم فراهم کنند. به چند نفری چیزهایی گفت و در جواب چیزهایی شنفت و نشان به این نشان که تا پایان دیدار اگر شما چایی دیدید، برای ما هم آوردند. هماین شد که تا پایان دیدار شیخ جوان هی خجلتر شد و هی بیش از پیش در خود فرو رفت.
اول البته نشناخته بودمش اما بعد که بیشتر نگاهش کردم از فرم بینی و رنگ چشم و بعد هم از صدایش فهمیدم که شیخ فرزند – یا به قول رایجش آقازادهی – حضرت آیتالله است. آقازاده بودن موقعیت بدی است. هر چه باشی – چه خوب و چه بد – نمیبینندت. انگار تو خودت کسی نیستی، زائدهای بر پدر مشهورت میبینندت ولو فراوان چیز جز این فرزند فلانی بودن در چنتهات داشته باشی.
و اعتبار آقازاده به اعتبار آقا است. آقایی که معتبر است به اشارهی آقازادهاش برای مهمانانش فیل هم میکشند، اما آقای پیر دردمند چه قدر معتبر است که به گفتهی آقازادهاش زحمت بکشند و یک سینی چایی بیاورند؟
زیاد شنفته بودم که آدم پیر میشود و حرصش جوان؛ اما ندیده بودم. پیرهای دور و برم پیرهای عادیای نبودهاند انگار. نه باباجون حرصی داشت نه یکی دو پیر دیگر که با آنها سر و کاری داشتهام. امروز دیدم همآن حضرت آیتاللهی فرموده که اگر چهار سال بعد من عضو شورای نگهبان باشم و موسوی نامزد ریاستجمهوری شود صلاحیتش را تایید نمیکنم.
من نزدیک چهل سالگی هستم و چند سالی است در گوش خودم میخوانم «پهن نکن! کمکم دیگر وقت جمع کردن است. وقت بار بستن، وقت رفتن است.» و حضرت آیتاللهی نمیبیند درد پایش را، نمیبیند کرک ریختهی کلاهش را، نمیبیند سینی نیامدهی چایی را. تقصیر ندارد، چشم به دورها دوخته، به چهار سال دیگر و به چهل سال دیگر.
کورش علیانی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 comments: Responses to “ ”